سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دل بارونی

خواب اگر نبود ...


چقدر آدم ها دق می‌کردند


همان‌هایی که به عشقِ دیدار کسی


چشم‌هایشان را می‌بندند...


نوشته شده در یکشنبه 96/2/17ساعت 10:9 عصر توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

یادت باشددلت که شکست,سرت را بگیری بالا

تلافی نکن,فریاد نزن,شرمگین نباش

دل شکسته گوشه هایش تیز است

مبادا دل و دست آدمی که روزی

دلدارت بود زخمی کنی به کین

مبادا که فراموش کنی روزی شادیش آرزویت بود

صبـــــــــور بــــــاش و ســـــــاکــــــت...


نوشته شده در پنج شنبه 95/9/11ساعت 11:59 عصر توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

آن کہ با خود


یک رنگ نباشد ،


با دیگران نیز


یک رنگ نیست


نوشته شده در شنبه 95/5/9ساعت 10:47 عصر توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

دیگه دلم نه پول میخواد

نه آغوش

نه مهمونی

نه حتی آینده

دلم بچگیمو میخواد...

پا های شنی

دستای کاکائویی

دلم میخواد وقتی بلال میخورم کل صورتم ذغالی شه

100بار یه سرسره 1متری رو برم

بازم خسته نشم

چایی رو با 10 تا قند بخورم

بستنی و پفک و لواشک را با هم بخورم

سر چیزای مسخره اینقد بخندم بیوفتم کف اتاق

دلم میخواد مثل بچگیا بوی سیگار حالمو بد کنه

آدامس بچسبونم زیر میز کلاسا

عیدیامو بریزم تو اون قلک

دلم میخواد بازم رو دیوار نقاشی بکشم

مورچه ها رو بکشم...

دلم میخواد وقتی گریه میکنم

مادرم اشکامو پاک کنه نه پیراهن تنم...

دلم میخواد شبا تو خواب غلت بزنم

جای اینکه حرف بزنم

1000تومن تو جیبم باشه اما دلم خوش باشه

از شاخه درختا بالا برم

غروبای بعضی روزا فقط منتظر آنشرلی باشم

ولم کنی تا صبح تو شهر بازی بمونم

مادرم که نماز میخونه اینقدر ادا در بیارم تا بخنده نمازشو بشکنه و بعدش فرار کنم

بزرگ ترین اشتباهم این بود که آرزو کردم بزرگ شم

دنیای بزرگا خیلی سرد تنهاست

 ...



نوشته شده در چهارشنبه 95/1/11ساعت 4:12 عصر توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

«از عشق های این زمونه »

داستانی به بلندای  شنگول  ومنگول  هم نمیتوان  نوشت

چه برسد به  شیرین  و فرهاد...


نوشته شده در دوشنبه 94/11/12ساعت 12:55 صبح توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

من خانه ام به دوش

 
فرار میکنم

 
پشت سرم به شهر

 
آوار غم زده.. 

نوشته شده در دوشنبه 94/11/12ساعت 12:44 صبح توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

این طرف مشتی صدف آنجا کمی گل ریخته  
موج، ماهیهای عاشق را به ساحل ریخته
بعد از این در جام من تصویر ابر تیره‌ ایست   
 بعد از این در جام دریا ماه کامل ریخته
مرگ حق دارد که از من روی برگردانده است   
 زندگی در کام من زهر هلاهل ریخته
هر چه دام افکندم، آهوها گریزان‌تر شدند    
حال صدها دام دیگر در مقابل ریخته
هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست   
 هر کجا پا می‌گذارم دامنی دل ریخته
زاهدی با کوزه‌ای خالی ز دریا بازگشت 

 گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته


نوشته شده در یکشنبه 94/11/4ساعت 1:28 صبح توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

 


نوشته شده در چهارشنبه 94/10/30ساعت 11:20 صبح توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

آموختم که خدا عشق است و عشق تنها خداست،

آموختم که وقتی نا امید میشوم،

 خدا با تمام عظمتش عاشقانه انتظار میکشد

که دوباره به رحمتش امیدوار شوم،

آموختم اگر تاکنون به آنچه خواستم نرسیدم خدا بهترش را برایم در نظر گرفته

آموختم که زندگی سخت است ولی من از او سخت ترمـ...


نوشته شده در جمعه 94/8/22ساعت 11:10 عصر توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

من دلم می خواهد

ساعتی غرق درونم باشم

عاری از عاطفه ها

تهی از موج و سراب

دورتر از رفقا

خالی از هرچه فراق

من نه عاشق هستم 

و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من

من دلم تنگ خودم گشته و بس
.........................


نوشته شده در جمعه 94/8/22ساعت 11:8 عصر توسط بهنام نجفی نظرات ( ) | |

<      1   2   3   4   5   >>   >


قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت